شنبه , ۱۶ تیر ۱۴۰۳ 2024 - 07 - 06 ساعت :
» پیشنهاد سردبیر » روایت دردناک زندگی نباتی قهرمان خاموش/ گمنامی، امتیاز ویژه مسؤولان به “عبدالمجید یوسفی”
پیشنهاد سردبیر - گزارش

روایت دردناک زندگی نباتی قهرمان خاموش/ گمنامی، امتیاز ویژه مسؤولان به “عبدالمجید یوسفی”

۱۰ دی, ۱۳۹۸ 4۰

تژگاه، پریسا قربانی نژاد؛ همه چیز از انتشار یک کلیپ در فضای مجازی شروع شد، راستش دیدن کلیپ سخت منقلبم کرد و بسیار افسوس خوردم که چرا در زمانی که بسیاری از دشمنان سعی در القای ضد ارزش‌ها به جوانان پاک ایرانی دارند، آن‌گاه اسطوره‌های سرزمینم که زمانی برای حفظ آب و خاک، لذت‌های دنیوی را ترک کرده و راهی دفاعی مقدس شدند، بایستی در اوج گمنامی مانده و کسی احوالشان را نپرسد.

به سراغش می‌روم، استقبال گرم حکایت از وجود فضایی صمیمی و پر محبت در بین اعضای خانواده دارد، برای عرض سلام راهی اتاق کوچکی می‌شوم که پر است از ابهت و صلابت مردی از جنس آسمان، جانبازی که اگرچه دیگر چیزی از این دنیا درک نمی‌کند، اما یقین دارم نفس‌های حقش به لحظه لحظه تاریخ این مرز و بوم قداست می‌بخشد.

“عبدالمجید یوسفی”؛ دیگر شهید زنده لرستانی

نامش “عبدالمجید یوسفی” است، ۵۱ ساله و از دیار ولایتمدار و شهیدپرور لرستان، ۱۶ ساله که می‌شود، تجاوز دشمن بعثی را به خاک میهنش تاب نمی‌آورد و داوطلبانه عازم جبهه‌ می‌شود.

در عملیات‌های مختلف سال‌های ۶۱ تا ۶۵ به عنوان رزمنده در برابر حملات دشمن ایستادگی می‌کند تا اینکه در چند عملیات تیر و ترکش خورده و دچار مجروحیت می‌شود، اما عبدالمجید بسیار سرسخت تر  از این حرف‌هاست و با وجود بارها زخمی شدن، به نبرد با نیروی‌های بعثی ادامه می‌دهد.

«حلبچه» و «بوالحسن» را که شیمیایی می‌زنند، عبدالمجید یادگاری دیگری را با خود به خانه می‌آورد، اولش نمی‌داند که کهیرها و تاول‌های پوستی عارضه‌های شیمیایی و نه حساسیت به برخی غذاها است، اما زمانی که نفس کشیدن‌هایش سخت و طاقت‌فرسا می‌شود و پس از چسبندگی کبد و صفرا و مهره‌های گردنش، پزشکان بیمارستان اصفهان به وضعیتش مشکوک شده و پس از انجام آزمایشات مختلف یقین به شیمیایی شدن عبدالمجید می‌کنند.

سال‌ها می‌گذرد، عبدالمجید به مشهد رفته و درس بهیاری می‌خواند، ۱۷ سال به عنوان پرستار در تیپ ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) لرستان خدمت می‌کند تا اینکه بهمن‌ماه سال ۸۹ دیگر وضعیت بحرانی می‌شود، هنگام تحویل شیفت، بر زمین می‌افتد و از آن پس دیگر کسی سر پاشدنش را نمی بیند.

آقای یوسفی بر اثر نارسایی تنفسی دچار هپوکسی مغز می‌شود، پزشکان به خانواده‌اش راه‌حل می‌دهند که عبدالمجید را به آسایشگاه بفرستند، اما مگر محبت گرم خانواده می‌گذارد تنها امید خانه‌شان راهی جای دیگری شود، اصفهان را ترک کرده و راهی دیار خود می‌شوند.

تنها ۵ درصد جانبازی دارد!

اکنون ده سال است که عبدالمجید شهر ما دراز کشیده بر تخت، آسمان سقف خانه‌اش شده و زندگی نباتی را تجربه می‌کند، جانبازی که با وجود عوارض جسمی بالا به دلیل حضور در جبهه و مجروحیت، اما در بنیاد شهید و ایثارگران تنها ۵ درصد جانبازی دارد و موضوعی که موجب گلایه بیشتر خانواده‌اش است، کم توجهی مسوولان به وضعیت اوست.

خانواده این جانباز عوارض شیمیایی و جانبازی باعث درگیر شدن عبدالمجید به این بیماری صعب العلاج شده است  و از این گلایه دارند که مسولان استان حال او را جویا نمی‌شوند و مشکلاتش را پیگیری نمی‌کنند.

“گیتی نورمحمدی” سال‌هاست که دردهای بی‌شمار همسرش را با مهربانی و صبوری مرحم شده، بانویی که سرلوحه زندگی خود را حضرت زینب(س) عنوان می‌کند و نه تنها طی این ده سال اندک خمی بر ابرو نیاورده، بلکه مشتاق‌تر از گذشته شبانه‌روز بر بالین عبدالمجید حضور یافته و عاشقانه پرستاری می‌کند.

از روزهای آشنایی‌اش با آقای یوسفی می‌پرسم، با چشمانی برق‌زده که حاکی از لحظاتی شیرین و خاطره‌انگیز دارد، می‌گوید: من و عبدالمجید، دختر عمو و پسرعمو هستیم، از قبل به واسطه رفت و آمد خانواده‌ها شناختی از یکدیگر داشتیم، از همان زمان بچگی انسانی مقیدی بود، فردی بسیار مهربان و با ایمان که به خانواده بسیار اهمیت می‌داد، یاد ندارم کسی آن روزها از دست عبدالمجید مکدر شده باشد.

دوران نوجوانی را سپری می‌کرد تا اینکه نیروهای بعثی حملات خود را در برخی شهرهای کشورمان شروع کردند، با وجود سخت‌گیری‌های خانواده به دلیل حضور داشتن دیگر برادرانش در جبهه، اما راهی دفاع از میهن شد.

حضور در عملیات‌های مختلف، علی‌رغم مجروحیت

ماه‌های متوالی در جبهه حضور داشت و خیلی کم به مرخصی می‌آمد، به‌تبع آن روزها از وضعیتش خیلی باخبر نبودم و تنها گاهی خبر آمدن‌های کوتاه مدتش را از خانواده عمویم می‌شنیدم، مادرش اما بعدها برایم می‌گفت که اوایل رفتن عبدالمجید به جبهه تیر و ترکش می‌خورد و با وجود مجروحیت اما باز دست بردار نبوده و به در مناطق عملیاتی حضور می‌یابد.

سال ۷۰ به خواستگاری‌ام آمد، به واسطه آشنایی که از قبل داشتیم جواب مثبت دادم و زندگی مشترک خودمان را شروع کردیم.

خانم یوسفی می‌گوید: عبدالمجید تا قبل از به کما رفتنش، مردی بسیار فعال بود، پس از اینکه به استخدام سپاه پاسداران درآمد در مأموریت‌های مختلفی شرکت می‌کرد، به یاد دارم در یکی از سفرهایش به دلیل شرایط بد جسمی و سختی کار دچار پیچ‌خوردگی روده می‌شود و پس از انتقال به بیمارستان، پزشکان مجبور به انجام عمل جراحی و بریدن قسمتی از روده عبدالمجید می‌شوند.

سال ۸۱ به دلیل شرایط سخت جسمی و قرار گرفتن در ردیف مشاغل سخت، عبدالمجید بازنشسته شد، خوشحال بودیم از اینکه کمتر دیگر کار می‌کند و نفس‌هایش به شماره می‌افتد، اما در خانه بند نمی‌شد، تا اینکه به دلیل علاقه به هنر منبت‌کاری راهی شهر اصفهان شدیم.

چند سالی در این شهر زندگی کردیم تا اینکه یک روز حال شوهرم بد شد، با مراجعه به پزشک و عکس‌برداری تازه فهمیدیم که چند تیر و ترکش در قفسه سینه و زانوی عبدالمجید جای خوش کرده است، بعدها فهمیدیم که سال ۷۶ و با فراخوانی که داده شده بود برای شوهرم جانبازی ۵ درصدی رد کرده‌اند و ما از آن نیز بی‌خبر بوده‌ایم.

به خاطر رضای خدا به جبهه رفت

همسرم خیلی اعتقادی به دنبال کردن درصدهای جانبازی نداشت، می‌گفت من برای رضای خدا و دفاع از سرزمین و ناموسم با دشمن جنگیدم، و برای همین‌ها هم بود که هر بار عارضه‌ای به سراغش می‌آمد به جای پیگیری شیمیایی و جانباز بودن و درمان، خود را به خاطر دو فرزندمان قوی نشان می‌داد.

بهمن‌ماه سال ۸۹ بود که همسرم هنگام تحویل شیف در بیمارستان حالشان بد می‌شود و پزشکان بلافاصله بر بالینش حضور پیدا کرده و شروع به عملیات احیا می‌کنند، حدود ۱۸ بار این کار را ادامه می‌دهند تا نفس به عبدالمجید باز می‌گردد، دقایقی را به هوش آمد و پس از آن تا به امروز به کما رفته است.

آغاز زندگی نباتی عبدالمجید یوسفی از بهمن ۸۹

همان روزهایی که شوهرم در کما بود، پزشکان در کمیسیون پزشکی تشخیص به هیپوکسی مغز به دلیل نارسایی تنفسی دادند، برخی‌ها با این وجود اعتقاد به سکته مغزی عبدالمجید دارند و این در حالی است که بیمارستان‌های بقیه‌الله تهران و شهید صدوقی اصفهان هیپوکسی مغز و زندگی نباتی همسرم را تایید کرده‌اند.

با اینکه پیشنهاد داده شد که همسرم را به آسایشگاه تحویل دهم، اما دلم راضی به این کار نشد و تصمیم گرفتم عبدالمجید را در خانه نگه دارم، هزینه‌های نگهداری بسیار بالا بود و همان سال‌های ابتدایی منزل مسکونی‌مان را فروختیم و خرج شوهرم کردم.

از آنجا که تنها ۵ درصد جانبازی برای آقای یوسفی ثبت شده، خیلی از خدمات دارویی و درمانی نمی‌توانیم بهره ببریم، بارها نامه‌های کمیسیون را به مراجع مختلف در تهران و استان بردم که شاید درصد جانبازی را افزایش دهند، اما هر بار ناامیدتر از گذشته به خانه برگشتم.

گلایه از عدم حضور و سرکشی مسوولان از جانباز یوسفی

با اینکه دفعات مکرر از دفتر مقام معظم رهبری خواستار پیگیری وضعیت و مشکلات آقای یوسفی شده‌اند، اما تاکنون هیچ اقدام موثری از سوی مسوولان استانی صورت نگرفته و گویا میل به گمنامی عبدالمجید یوسفی دارند.

هر چه بیشتر از دیدار با خانواده یوسفی می‌گذرد نجابتشان بیشتر به چشم می‌آید، فرزندانی قانع که تنها حضور پدرشان هرچند نباتی را با ارزشمندترین دارایی جهان می‌دانند و در صحبت‌هایشان گویی از مسوولان و وعده وعیدهایشان قطع امید کرده‌اند.

خانم یوسفی که خود به دلیل استفاده بالا از موادشوینده به دلیل شست‌وشوی ملحفه‌های زیاد به بیماری ریوی و رماتیسم مفصلی مبتلا شده، تنها خواسته‌اش را فراموش نکردن جانبازانی امثال عبدالمجید بیان می‌کند.

رهبری تنها گوش شنوای خانواده شهدا و جانبازان هستند

آرزوی دیدار رهبری را دارد و معتقد است تنها گوش شنوای خانواده‌های شهدا و جانبازان مقام معظم رهبری هستند، امیدوار است که این سعادت به زودی به وی دست دهد تا از نزدیک با حضرت آقا ملاقات و درد و دل کند و تمام سختی‌ها و مشکلات این ۱۰ سال را تنها به ایشان ابراز دارد.

گفت‌وگو از پریسا قربانی نژاد

به این نوشته امتیاز بدهید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

  • ×